قلمدان نگاه

بداهه های بامداد

قلمدان نگاه

بداهه های بامداد

آبــــــــــــــی

  درفواصل نا مفهوم زمان 

انگارمی نگری مرابادو چشم گم کرده راه

در امتدادانعکاس ساده نور ایینه ها

انگار می نگرم غربت پیکری رابرتارو پود گمان

وچه خالیست

طنین صدای موزون ومهربانی که فراموش کرده بود راه فنارا

وعزلت بی انتهای ماهی شیدای تنگ

احاطه کرده آبی دریا را

وفکر می کنم

این اندوه ادامه خواهد یافت

تا حضور شیدایی نگاه پاک ودلواپس ماهی دریا 

وچه عارفانه است

جای پای خیس امواج دم به دم بر خاطر تنهایی ساحل دریا

وچه خوش است

هجوم رویاهای بی ثبات کاغذی

برسطح کف آلود دریا

وچه سخت است

بستن پلکی که به فراموشی سپرده بودخواب را

وبستن دست نجیبی که ازیادنبرده بود نوشتن بربرگ سبز پیچک هستی را

وچه ترد است

احساس اندیشه ی آبی دریایی توهرلحظه که یاد می کنی مرا

چیستی تو کیستی تو ؟

ساحلی تو مگر؟

که حس می کنی امواج کوبنده ی بی رحمانه ی دریارا

وباز می مانی کنار او

آسمانی؟

خود آبی شاید که فرو می ریزی وسیراب می کنی حتی دریارا

شور پروازی توبر اندیشه ی خسته ی حسرت شیدا

وچه خوش گفت سهراب دچار باید بود

همیشه فاصله ای است

اما...

 ش.چابلی  در تاریخ ۸۸/۱۰

ادامه مطلب ...

ای وطن...

ای وطن،گریه کن

برزخم های مزمنی که سال هاست

ایجاد شده

در لجنزارهای گود پهنه ات

 

ای وطن تحمل کن

سنگینی بغض دیرینه را

وقتی به یاد می آوری رشادت ها و ایثار گری های خفته را

 

ای وطن مدهوش نباش

از محرومیت ها ومظلومیت ها

وقتی افتاده است

چادر خفت بر کلام آزادگانی

که گم گشته است فریادشان

در اندیشه ی رسوایشان

 

می نویسند تاریخ معاصرت را

از حصاری که نرده هایش مرزها

وسقفش کهکشانی ست

که حال به رنگ سیاهی ست

 

ای وطن مبهوت نباش

از محو دلخوشی هایت

در غرش انفجار هسته های خود کامه گی ها

که غرور مترود خواهد ماند

در سیاهچاله ها...

 

ای وطن منشین

در سوگ مستی اذهان باغ هایت

که خط اشک است

جام وصیت اجدادت

***********

شیلا چابلی۹۱ تیر

 

به دختــــــــرم

گل ارغوانی من

شکفته خواهد شد روزی

کاسبرگ تنت

زمانی

که از فراز ونشیب احساست

می گذرم

می شمرم آرزوهایت

می بینم

سیمرغی بر فراز تراس امیدت

 

دور خواهی شد از سراب هراس

زمانی که رها می شوی

در آغوشی بی تشویش

که چنبرش دستی ست شانه گر

بر تارهای یلدای بی سحر موهایت

و نوازشش لالایی ست

بر گهواره ی سکوتت

 

در برهه ای از زمان

اگر در اتاق نگاهت

سر گیرد بارانی بی امان

می گشایی چتر پلکهایت را

وپارو می زنی قایق احساست را

سوی منظومه ای در نگاهم 

 

بـــــازگشتــــــ !

 

ای پـــــــــر سنگــــلاخ تــــرین راه 

همـــــراه کن مرا 

با فرسایش جانت 

که دلتنـــــگ همـــــان زخــــــم ام 

بر لمــــس پــــــــــاهای عــــــادت 

 

آیا بــــاور حضـــــور  

 می نوشـــــــــــد 

جرعـه ای شـــراب 

از کفِ لبـــــریزِ لیــــــوانِ التــهاب؟! 

نوازش می کنند سنگها بی رحمانه 

بــــــاز آمــــــــدن پاهــای برهنــــه 

 

بشمارقـــدم هایت 

ای دریغ ملال انگیز 

که ماه هم 

به تصویر تو در اشک 

می ورزد رشـــــــک  

 

نوشته شیلا چابلی 

۱۳۹۱/۹

شـــــب ســــــرد

دیـــــــــــــــرزمـــــــــــانی ســـــــت 

یـــخ بر بستــــر دلسردی خوابیـــــده  

خیــــــس شـــــــــــده  

ابر بالش از باران فصل!! 

ملحفه ها بی بوی عطر  

بی چیـــــن و ســــــرد 

دیوارها از نوســان سایه بی نصیــــب 

آییــــــــــنه  

وســــوسه 

به مزبــــله 

افکنـــــــده 

بـــاز تشــــــــویش های لغـــــــــزنده 

شبیـــــــــــــــخون زده  

به پندار های سرگشته 

ساعت در سکــــــــوت  

بی تــراوش یک لحــظه 

قــاب نقــــــش تــــهی 

بـــــــــر نگـــــــــــاهی  

گســـــترده 

نـــــــوازش  

بی سایش 

بر محــــوری نا ملمــــــوس چرخیـــــده 

آه ایــن شــــــب تردیــــــد و ســــــــرد

چه اندوهی از شــاخه  

چیـــــــــده 

 

نوشته شیــلا چــابلی 

۱۳۹۱/۹